NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
بالای سرم را نگاه کردم، یکه خوردم. وقتی چشمهایم به تاریکی عادت کرد، «بروجردی» را شناختم. به سرعت برخاستم و نشستم. ساعت دو نیمه شب بود. با چشمهای متعجب، چشم دوختم به او. گفت: "منطقه جنگی است، برادر! بلند شو لباست را بپوش و دوباره بگیر بخواب! "چند روز بود که در شهر بودم. در این مدت، کارم زیاد بود و هر روز مجبور بودم کارهای مختلفی را انجام دهم. منزلی بود بغل استانداری سنندج که این منزل، در سابق، منزل استاندار بود. در این منزل مستقر شده بودم. در همان جا کارهای محوطه را انجام می دادم و زندگی می کردم.

در این مدت، چند بار در شهر درگیری پیش آمده بود و در درگیری ها به محل استقرار ما هم حمله کرده بودند. به خاطر همین، شب ها مجبور بودیم با لباس کامل بخوابیم، تا اگر چنانچه دوباره حمله کردند، بتوانیم دفاع کنیم.

آن شب، وقتی که می خواستم بخوابم، دیدم لباس هایم کثیف شده اند. تصمیم گرفتم لباس هایم را درآورم و با لباس زیر بخوابم. با خود گفتم: "ان شاء الله که امشب حادثه ای پیش نمی آید. "

بعد از مدت ها، وقتی با لباس زیر به بستر رفتم، احساس راحتی کردم. در این مدت، خوابیدن برایم سخت و ناراحت کننده شده بود. اگر خستگی کارهای روزمره نبود، امکان نداشت بتوانم با آن حالت تا صبح بخوابم.

هوای بیرون سرد بود. سوز از درزهای پنجره خود را داخل اتاق می کشاند و مثل مهمانی ناخوانده، مزاحم می شد، ولی گرمای داخل اتاق مجال جولان به سوز و سرمای بیرون را نمی داد.

در خواب عمیقی فرو رفته بودم و در عالم بی خبری سیر و سیاحت می کردم. خواب منزل و اعضای خانواده را می دیدم؛ خواب این که دور هم جمع شده ایم، که ناگهان دستی سرد را روی شانه ام احساس کردم. سردی آن، مرا از عالم خیال بیرون کشید و به عالم واقعیت آورد. وقتی چشمهایم را باز کردم، دوباره خودم را در همان اتاق همجوار ساختمان استانداری دیدم. فکر کردم وقت نمار صبح است و بچه ها بیدارم کرده اند تا برای نماز صبح آماده بشوم.

بالای سرم را نگاه کردم، یکه خوردم. وقتی چشمهایم به تاریکی عادت کرد، «بروجردی» را شناختم.

به سرعت برخاستم و نشستم. از حالتی که داشتم، خجالت می کشیدم. ساعت را نگاه کردم، ساعت دو بود. در حالی که از آمدن بروجردی متعجب شده بودم، گفتم: "برادر بروجردی … این موقع شب؟! "

با چشمهای متعجب، چشم دوختم به او. گفت: "منطقه جنگی است، برادر! بلند شو لباست را بپوش و دوباره بگیر بخواب! "

در حین صحبت، با وقار و سنگین بود. انگار از این که در آن موقع شب مرا از خواب بیدار کرده، احساس خجالت می کرد. معذرت خواست، خداحافظی کرد و رفت.

همچنان در حالت تعجب، گنگ نشسته بودم و رفتن او را تماشا می کردم. فکر کردم در آن هوای سرد، چه قدر احساس مسؤولیت می کرده که از خواب و استراحت خود گذشته و آمده به ما سر بزند و ببیند وضع امنیت ما خوب است یا نه. "

از خودم خجالت می کشیدم؛ حتی از خوابی که دیده بودم. از این که با فکر خانواده، خودم را مشغول کرده بودم؛ به خاطر این غفلت و بی خیالی از خودم شرمنده بودم.

بلند شدم؛ لباسهایم را پوشیدم و تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. از اتاق بیرون رفتم تا گشتی بزنم و از حال دیگران که در اتاق های مجاور بودند، با خبر شوم. با خود گفتم شاید یکی دیگر مثل من راحت خوابیده باشد.

اما محمد مثل هیچ کس نبود. محمد بروجردی مرد بود، مرد.


[ سه شنبه 90/3/3 ] [ 8:52 صبح ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 46567
بازدید دیروز: 11455
کل بازدیدها: 5277689